غم آباد

دلم برای کسی تنگ است که چشم های قشنگش را به عمق آبی دریای واژگون میدوخت

غم آباد

دلم برای کسی تنگ است که چشم های قشنگش را به عمق آبی دریای واژگون میدوخت

......

 

 

دوست خوبم تولدت مبارک 

 

 

 

نظرات 9 + ارسال نظر
sara یکشنبه 16 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 19:31 http://myuni.ir

ارزانترین فروشگاه اینترنتی

اول خرید کالا بعد پرداخت وجه

حسین دوشنبه 17 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 00:42 http://www.akslar.com

سلام دوست عزیز وبلاگ واقعا خوبی داری داشتم تو اینترنت میگشتم نمیدونم چطور شد اومدم وبلاگ شما واقعا کارتون زیباست ارزوی موفقیت دارم برای شما

مهدی سه‌شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:35 http://marbach.mihanblog.com

سلام
گفتی تویی زندگیت تاحالا دوست مذهبی نداشتی.
یعنی چی حال به این رسیدی که باید به خدا اعتقاد داشت.
فقط اینو بدون که: به قول شریعتی

[گل]و بدان که اگر تنهاترین تنها شوی باز خداهست.اوجانشین همه ی نداشتن هاست[گل]بابت بازدید از وبم تشکر

این اتفاق بهم نشون داد خدا خیلی دوستم داره

مهدی سه‌شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:37 http://marbach.mihanblog.com

گفتم: خدای من، دقایقی بود در زندگانیم که هوس می کردم سر سنگینم را که پر از دغدغه ی دیروز بود و هراس فردا، بر شانه های صبورت بگذارم، آرام برایت بگویم و بگریم، در آن لحظات شانه های تو کجا بود؟
گفت: عزیزتر از هر چه هست، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی، که در تمام لحظات بودنت برمن تکیه کرده بودی، من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تو اینگونه هستی، من همچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد، با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم.

گفتم: پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی، اینگونه زار بگریم؟
گفت: عزیزتر از هر چه هست، اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید عروج می کند، اشکهایت به من رسید و من یکی یکی بر زنگارهای روحت ریختم تا باز هم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان، چرا که تنها اینگونه می شود تا همیشه شاد بود.

گفتم: آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم گذاشته بودی؟
گفت: بارها صدایت کردم، آرام گفتم از این راه نرو که به جایی نمی رسی، تو هرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد بلند من بود که عزیزتر از هر چه هست از این راه نرو که به ناکجاآباد هم نخواهی رسید.

گفتم: پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی؟
گفت: روزیت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی، پناهت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی، بارها گل برایت فرستادم، کلامی نگفتی، می خواستم برایم بگویی و حرف بزنی. آخر تو بنده ی من بودی چاره ای نبود جز نزول درد که تنها اینگونه شد تو صدایم کردی.

گفتم: پس چرا همان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی؟
گفت: اول بار که گفتی خدا آن چنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم، تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر، من می دانستم تو بعد از علاج درد بر خدا گفتن اصرار نمی کنی وگرنه همان بار اول شفایت می دادم.

دوست عزیز فوق العاده بود.خیییییییییییییییییییییییییلی دوستش داشتم.یعنی خدای من اینققققققققققققققققققققققدر خوبو مهربونه؟

مهدی سه‌شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:38 http://marbach.mihanblog.com

جدآ شما از نیایش با خدا مسرور میشوی

آره خیلی.واقعا یه مستی خواستی داره

مهدی سه‌شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:39 http://marbach.mihanblog.com

مولای من
نگاهم کن که دوباره درمانده و مأیوس و از همه جا مانده به سوی تو آمدم، تو که اگر چه نمی بینمت ولی نوازش انوار روح بخشت را از ورای ابرهای زمان حس میکنم و همین برای من کافیست تا امیدوار بمانم، امیدوار به شفاعتت که نزدیکترین جایگاه از آن توست. پس دستم را بگیر و یاریم کن.
ای خدای من
این بنده گنهکار و ناتوان به سوی تو بازگشته است و دست به سوی تو دراز کرده است از او روی برمگردان و به خاطر غفلتش عفو و بخشت را از او دریق نفرما .
محبوب مهربانم
مرا در شمار آن بندگانی بیاور که صدایشان کردی و پاسخت دادن و چشم در چشمانشان دوختی و نگاه به نگاهشان گره زدی آنچنان که از رویت جلال تو بیهوش شدند.
خدای من، مهربانا ، بر این خوش گمانیم روح نومیدی را حاکم مکن و رشته امیدم را از زیبایی لطف و کرمت قطع مگردان و اگر غبار خطا هایم مرا از چشم تئو انداخته تو از آنها چشم بپوش و فقط نگاه کن به زلالی امیدم و شفافیت توکّلم ...

ممنون.واقعا زیبا بود

مهدی سه‌شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 14:03 http://www.mihanblog.com

سلام
یه چیزی را نمی تونم باور کنم . اینکه شما اینقدر با نیایش با معشوقه خود مسرور وشاد میشوی.
واقعآ از ته دل عاشقش شدی یا اینا را میگی که بازدید کننده وب شما بالا بره.
پس چرا در وب خود از این مطالب نمی بینم.

نمیدونم باور میکنی یانه امااونقدر حرف زدن باهاش آرومم میکنه که کلمات نمیتونه بگه.این اتفاق شیرینی این لحظاتو بدجوری بهم چشوند.شیرینی حسی که هیچ جا وهیچوقت نمی تونستم داشته باشم.وقتی میبینم یکی اینقدر دوستم داره که با هر اتفاق میخواد بگه تو لیاقت رازونیازو داری دیگه نمیتونم ازش دل بکنم.تواین چند وقت منم از اون شبایی که تاصبح بیدار باشم داشتم.به خودش قسم لذتی که حرف زدن تو دل تاریکی باهاش داره هیچ جای دنیا نیست.وماآدما چه چیزایی دازیم که ازش بی خبریم

محمد سه‌شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 17:24

مرسی عزیزم.ممنون دوست مهربانم

خواهش میکنم

محمد سه‌شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 17:29

به خاطر کادوت ممنونم عزیزم

خواهش میکنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد