تو اون شام مهتاب
کنارم نشستی
عجب شاخه گل وار
به پایم شکستی
قلم زد نگاهت
به نقش آفرینی
که صورتگری را
نبود این چنینی
...
تو دونسته بودی
چه خوش باورم من
...
تا گفتم کی هستی
تو گفتی یه بیتاب
تا گفتم دلت کو
تو گفتی که دریا
قسم خوردی بر ماه
که عاشق ترینی
تو یه جمع عاشق تو صادق ترینی
همون لحظه ابری
رخ ماهو آشفت
به خود گفتم ای وای
مبادا دروغ گفت؟
...
گذشت روزگاری از اون لحظه ناب
که معراج دل بود
به درگاه مهتاب
درون درگه عشق
چه محتاج نشستم
تو هر شام مهتاب
به یادت شکستم
از این شکستن
خبر داری یا نه؟
هنوز شور عشقو
به سر داری یا نه؟
چرا گذشته الما جانم خدابد نده
بدجوری هم گذشت