بسته ای بار سفر
کوله بارت بر دوش
چمدانت در دست
نگهت خیره به راه...قصد رفتن داری
چه بگویم به تو من؟
میتوانم به تو گویم که نرو...این خوشایند نیست
هر چه میخواهی بکن...خالی از احساس است
میتوانم بزنم نعره: بمان...چه تحکم آمیز!!!
میتوانی بروی...بی تفاوت حرفی است
میتوانم به تو گویم: گر روی چون گل تاخته به روی طوفان
از غمت خواهم مرد..بی تو خواهم پژمرد...اما..تو که باور ننمایی سخنم
خود بگو!!!...خود بگو با تو چه گویم؟
به چه حالت به زمانی که مرا ترک کنی..از غمت یاد کنم..وز تو فریاد کنم؟
خود بگو...
با تو چه گویم که خوشایند تو باشد..نه تحکم آمیز..خالی از احساسات..بی تفاوت نیز
هم...
خود بگو با تو چه گویم؟
بسته ای بار سفر
کوله بارت بر دوش
چمدانت در دست
نگهت خیره به راه...قصد رفتن داری..
دست حق همراهت...خیرت پیش
میخوام یه مدتی یه سری شعر بنویسم که ای کاش اون زمانی که با همه وجود مال من بود بهش توجه میکردم واینقدر سردو بی روح نبودم
دیدن دنیا در یک دانه شن
و بهشت در یک گل وحشی
تسخیر بی نهایت در کف دست تو
و جاودانگی تنها در ساعتی!...
اگر در سرزمین عجایب زندگی میکردم
بهتر از این بود!
در واقعیت
من وتو با هم غریبه ایم
ودر رویای من یکرنگ وصمیمی
نه در واقعیت میتوانم به تو نزدیک شوم
ونه در رویاهایم از تو دور
اکر در سرزمین عجایب زندگی میکردم
از این بهتر بود...
آیا این حس غریب عشق است؟
به من بگو
آیا این عشق است؟