غم آباد

دلم برای کسی تنگ است که چشم های قشنگش را به عمق آبی دریای واژگون میدوخت

غم آباد

دلم برای کسی تنگ است که چشم های قشنگش را به عمق آبی دریای واژگون میدوخت

خدایا

 

 

خدایا این وصل را هجران نکن 

 

پرنده فقط یک پرنده بود

 

پرنده گفت:چه بویی چه آفتابی آه 

بهار آمده است 

و من به جست و جوی جفت خویش خواهم رفت 

پرنده از ایوان 

پرید/مثل پیامی پرید و رفت 

پرنده کوچک بود 

پرنده فکر نمیکرد 

پرنده روزنامه نمیخواند 

پرنده قرض نداشت 

پرنده آدم ها را نمیشناخت 

پرنده روی هوا 

و بر فراز چراغ های خطر 

در ارتفاع بی خبری میپرید 

و لحظه های آبی را 

دیوانه وار تجربه میکرد 

پرنده/آه فقط یک پرنده بود 

 

باد ما را با خود خواهد برد

در شب کوچک من افسوس 

باد با برگ درختان میعادی دارد 

در شب کوچک من دلهره ویرانیست 

 

 

گوش کن 

وزش ظلمت را میشنوی؟ 

من غریبانه به این خوشبختی می نگرم 

من به نومیدی خود معتادم 

گوش کن 

وزش ظلمت را میشنوی؟ 

 

در شب اکنون چیزی میگذرد 

ماه سرخست و مشوش 

و بر این بام که هر لحظه در او بیم فروریختن است 

ابرها همچون انبوه عزاداران 

لحظه باریدن را گویی منتظرند 

 

لحظه ای 

و پس از آن هیچ 

پشت این پنجره شب دارد میلرزد 

و زمین دارد 

باز میماند از چرخش 

پشت این پنجره یک نامعلوم 

نگران من و توست 

 

ای سراپایت سبز 

دستهایت را چون خاطره ای سوزان در دستان عاشق من بگذار 

و لبانت را چون حسی گرم از هستی  

به نوازش لبهای عاشق من بسپار 

باد ما را با خود خواهد برد 

 

آفتاب میشود


نگاه کن که غم درون دیده ام

چگونه قطره قطره آب میشود

چگونه سایه سیاه سرکشم

اسیر دست آفتاب میشود

نگاه کن

تمام هستیم خراب میشود

شراره ای مرا به کام میکشد

مرا به اوج میبرد

مرا به دام میکشد

نگاه کن تمام آسمان من

پر از شهاب میشود


تو آمدی ز دور هاودورها

ز سرزمین عطر ها ونورها

نشانده ای مرا کنون به زورقی

ز عاجها ز ابر ها بلورها

مرا ببر امید دلنواز من

ببر به شهر شعر ها و شورها


به راه پر ستاره می کشانی ام

فراتر از ستاره می نشانی ام

نگاه کن

من از ستاره سوختم

لبالب از ستارگان شب شدم

چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل

ستاره چین برکه های شب شدم

چه دور بود پیش از این زمین ما

به این کبود غرفه های آسمان

کنون به گوش من دوباره میرسد

صدای تو

صدای بال برفی فرشته گان

نگاه کن که من کجا رسیده ام

به کهکشان به بیکران به جاودان


کنون که آمدیم تا به اوجها

مرا بشوی با شراب موجها

مرا بپیچ در حریر بوسه ات

مرا بخواه در شبان دیرپا

مرا دگر رها نکن

مرا از این ستاره ها جدا نکن


نگاه کن که موم شب به راه ما

چگونه قطره قطره آب میشود

صراحی دیدگان من

به لای لای گرم تو

لبالب از شراب خواب میشود

نگاه کن

تو میدمی و آفتاب میشود



آخرین جرعه این جام

همه میپرسند:

چیست در زمزمه مبهم آب؟

چیست در همهمه مبهم برگ؟

چیست در بازی آن ابر سپید/

روی این آبی آرام بلند؟

که تورا میبرد اینگونه به ژرفای خیال

چیست در خلوت خاموش کبوتر ها؟

چیست در کوشش بی حاصل موج؟

چیست در خنده جام؟

که تو چندین ساعت

مات و مبهوت به آن مینگری؟

نه به ابر

نه به آب

نه به برگ

نه به این آبی آرام بلند

نه به این خلوت خاموش کبوترها

نه به این آتش سوزنده که لغزید به جام

من به این جمله نمی اندیشم

من مناجات درختان را هنگام سحر

رقص عطر گل یخ را با باد

نفس پاک شقایق را در سینه کوه

صحبت چلچله ها را با صبح

نبض پاینده هستی را در گندمزار

گردش رنگ و طراوت را در گونه گل

همه را میشنوم

میبینم

من به این جمله نمی اندیشم

به تو می اندیشم

ای سرا پا همه خوبی

تک و تنها به تو می اندیشم

همه وقت

همه جا

من به هر حال که باشم به تو می اندیشم

تو بدان این را تنها تو بدان

تو بیا

تو بمان با من تنها تو بمان

جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب

من فدای تو به جای همه گل ها تو بخند

اینک این من که به پای تو در افتادم باز

ریسمانی کن از آن موی دراز

تو بگیر

تو ببند

تو بخواه

پاسخ چلچله ها را تو بگو

قصه ابر وهوا را تو بخوان

تو بمان تنها با من تو بمان

در رگ ساغر هستی تو بجوش

من همین یک نفس از جرعه جانم باقیست


آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش