غم آباد

دلم برای کسی تنگ است که چشم های قشنگش را به عمق آبی دریای واژگون میدوخت

غم آباد

دلم برای کسی تنگ است که چشم های قشنگش را به عمق آبی دریای واژگون میدوخت

نمیخوام الان اهلی شم

تازه دارم یه چیزایی رو یاد میگیرم.بعضی وقتا آدما به شکل عجیبی سر راه همدیگه قرار میگیرن.من همیشه نمیتونم بفهمم که دلیل اصلیش چیه.اما آدمای زیادی رو دورو برم دیدم که هر کدومشون یه دنیان.وقتی میبینی شون خیلی ساده ان ونه عجیب.اما یکم بیشتر که میشناسیشون میفهمی که چقدر پیچیده اند وبا دنیای تو یه دنیا فاصله دارن.دلم نمیخواد هچوقت کشفشون کنم.اونوقت مجبورم باهاشون کناربیام.اصلا حوصلشو ندارم.به قول دوستمون فرخ وحشی بودنم گاهی بد نیست اما من ترجیح میدم وحشی باشم

بره ی من کجاست؟

من در این تاریکی  

فکر یک بره روشن هستم  

که بیاید علف خستگی ام را بچرد

تو حق تعیین زنده گی ات را داری

آن هنگام که آغوشی 

  

به جای نثار امنیت 

 

نفس را به شماره آورد  

 

آن هنگام که دست ها 

 

به جای رها کردن 

  

نگه دارند وبه تصاحب در آورند 

 

آن هنگام که هر سخن 

 

نه آرامش خاطر 

 

که پیغام محدودیتی با خود داشته باشد 

 

تنها رهایی از قید عادات 

 

و وداع با مایی یک طرفه و 

 

تویی ستمگر 

 

راه نجات است  

 

این موهبتی است که هر کس  

 

حق تعیین زندگی خود را دارد

همیشه خدا یک پای بساط لنگ است

روباه گفت:سلام 

شهریار کوچولو برگشت اما کسی را ندید با وجود این با ادب تمام گفت:سلام 

صدا گفت:من اینجام زیر درخت سیب هستم

شهریار کوچولو گفت:کی هستی تو عجب خوشگلی 

روباه گفت روباهم من 

شهریار کوچولو گفت:بیا با من بازی کن.نمیدانی چقدر دلم گرفته است... 

روباه گفت: نمیتوانم بات بازی کنم.هنوز اهلیم نکرده اندآخر....... 

شهریار کوچولو گفت اهلی کردن یعنی چی؟ 

روباه گفت:چیزی است که پاک فراموش شده.معنیش ایجاد علاقه کردن است...

این نیز بگذرد

روز اول که این وبلاگو میساختم یه لحظه پشیمون شدم اما شرایط طوری بود که نشد. هدفم از ساختن این غم آباد چیزی بود وحالا نیست. 

وقتی میام اینجا حس عجیبی دارم.   دلم میخواد داد بزنم وبگم اما نمیشه 

بعضی وقتا دلمو میزنم به دریا ومیگم برمو... اماخیلی چیزا دستو پامو بسته.هیچوقت فکر نمیکردم  یه روزی از این بابت گله کنم.همیشه بااطمینان در موردش حرف میزدم.امااین قضیه بهم ثابت کرد هیچ صد درصدی تو دنیا وجود نداره. 

تازه فهمیدم آه دل شکسته چه جوری میگیره...تازه فهمیدم هر اتفاقی یه دنیا فلسفه پشتشه. 

اما هیچوقت نفهمیدم چرا ماآدما اینطوری امتحان میشیم. 

هر کس به اندازه ی ظرفیتش امتحان میشه وخدا خواست نشونم بده چقدر ظرفیت بالایی دارم... 

اما همیشه اینو میگم که این انصاف نبود. 

ما آدما مثل حلقه های زنجیر بهم وصلیم.اینو راحت میشه فهمید با یکم توجه به اتفاقات اطرافمون. 

خیلی چیزا رو ساده میگیریم وخیلی چیزارو سخت.تازه میفهمم وقتی به ما گفته شده از اتفاقات خوب خیلی شاد نشو واز اتفاقات بد خیلی ناراحت یعنی چی چون تو این دنیا هیچ چیز همیشگی نیست. 

تو یادداشتهام شاید از این حرفا زیاد بنویسم اما با نوشتنشون آروم میشم.روح ناآرومم میدونم که یه روزی آروم میشه.برام دعا کنید